داستان كوتاه پيرمرد فقير و همسرش

http://s10.picofile.com/file/8394753800/fa1.jpg

داستان جالب

 

ﭘﯿﺮﻣﺮدي ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ اي ﺑﺮاي او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪي ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم ..


ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮداي آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮاي ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ.


وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮاي او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . .


ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.


اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮاي اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدي دﯾﮕﺮي ﺑﻮدﻧﺪ.

داستان كوتاه سگ حريص

http://s11.picofile.com/file/8394754134/fun2230.jpg

 داستان سگ حريص

 

داستان سگ حريص , با عجله به طرف كلبه پيرزن مي دويد.


و براي رسيدن به خانه بايد از روي پل چوبي عبور مي كرد.


در حين عبور كردن در درون آب رودخانه تصوير خودش را ديد اما او نمي دانست آن تصوير متعلق به خود اوست.

او ديد يك سگ پايين پل، استخواني بزرگ در دهان دارد.


استخواني شايد بزرگتر از استخوان خودش.


سگ حريص براي گرفتن استخوان به درون رودخانه پريد.


سگ حريص به سختي و تلاش زياد جان خود را نجات داد و از رودخانه بيرون آمد.


حالا او ديگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود.


بدين شكل سگ خيس تمام شب را گرسنه ماند.

داستان كوتاه «پدر و پسر»

http://s11.picofile.com/file/8394753484/sdastan.jpg

 داستان پدر و پسر

«يعقوب‌خان» يكي از تجار استانبول بود كه جز يك پسر هيچ كس را نداشت، اما هيچ وقت با پسرش كه نام او «هاكان» بود بيرون نمي‌رفت، چراكه هاكان نوجوان دوازده ساله معلول جسمي بود و هنگام راه رفتن دست و پايش طوري تكان مي‌خورد كه باعث خنده ديگران مي‌شد. يعقوب‌خان  فقط اجازه مي‌داد هاكان شب‌ها يك ساعت از خانه بيرون برود، هربار هم به او يك يورو مي‌داد تا هرچه دوست دارد براي خودش بخرد، اما هاكان به پدرش گفته بود مي‌خواهد پول‌هايش را جمع كند تا ماشيني را كه 7000 يورو قيمت دارد بخرد!

گذشت و هاكان به بيست سالگي رسيده و پدرش نيز بسيار ثروتمند شده بود اما پدر همچنان با پسرش مانند يك غريبه زندگي مي‌كرد تا يك شب زمستاني وقتي يعقوب‌خان به خانه رسيد، آنقدر سردش بود كه به پسرش گفت: آنقدر سردمه كه نمي‌توانم بخاري هيزمي را روشن كنم، تا من لباسم رو عوض كنم، بخاري رو روشن كن، فقط زود باش كه دارم يخ مي‌زنم پسرجان!

هاكان ازجا برخواست و بيرون رفت، بعقوب‌خان هم در اتاق خودش لباس‌هايش را عوض كرد و برگشت داخل هال و ديد شعله‌هاي آبي از بخاري هيزمي بلند شده و اتاق حسابي گرم است. پدر كنار بخاري نشست و روبه پسرش پرسيد: چطوري به اين سرعت توانستي هيزم‌ها را روشن و اين آتش را مهيا كني؟

هاكان با معصوميت پاسخ داد: هيزم‌ها به خاطر باران خيس بود، اما چون شما سردتان بود و دلم سوخت، 6480 يورويي را كه در اين چند سال جمع كرده بودم، جاي هيزم ريختم داخل بخاري تا شما گرم بشين!

يعقوب‌خان كه مي‌دانست پسرش فقط 520 يورو كم داشت تا ماشين محبوبش را بخرد، هاكان را در آغوش كشيد و گريست و گفت: چرا در همه اين سال‌ها تو را نمي‌ديدم.

داستان كوتاه «اطلاعات لطفاً»

http://s11.picofile.com/file/8394753826/fun2224.jpg

 داستاني زيبا از كتاب سوپ جو

ما يكي از نخستين خانواده‌هايي در شهرمان بوديم كه صاحب تلفن شديم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.يادم مي‌آيد كه قاب برّاقي داشت و به ديوار نصب شده بود و گوشي‌اش به پهلوي قاب آويزان بود.من قدم به تلفن نمي‌رسيد اما هميشه وقتي مادرم با تلفن صحبت مي‌كرد با شيفتگي به حرف‌هايش گوش مي‌كردم.

بعد من پي بردم كه يك جايي در داخل آن دستگاه، يك آدم شگفت‌انگيزي زندگي مي‌كند به نام «اطلاعات لطفاً» ، كه همه چيز را در مورد همه‌كس مي‌داند.
او شماره تلفن و نشاني همه را بلد بود.

نخستين تجربۀ شخصي من با «اطلاعات لطفاً» روزي بود كه مادرم به خانۀ همسايه‌مان رفته بود.من در زيرزمين خانه با ابزارهاي جعبه ابزارمان بازي مي‌كردم كه ناگهان با چكش بر روي انگشتم زدم درد وحشتناكي داشت اما گريه فايده نداشت چون كسي در خانه نبود كه با من همدردي كند انگشتم را در دهانم مي‌مكيدم و دور خانه راه مي‌رفتم كه ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت يك چهارپايه از آشپزخانه آوردم و زير تلفن گذاشتم و روي آن رفتم و گوشي را برداشتم و نزديك گوشم بردم.
و توي گوشي گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانيه بعد صدايي در گوشم پيچيد:

«اطلاعات بفرمائيد»

من در حالي كه اشك از چشمانم مي‌آمد گفتم «انگشتم درد مي‌كند»
«مادرت خانه نيست؟»
«هيچكس بجز من خانه نيست»
«آيا خونريزي داري؟»
«نه، با چكش روي انگشتم زدم و خيلي درد مي‌كند»
«آيا مي‌تواني درِ جايخيِ يخچال را باز كني؟»
«بله، مي‌توانم»
«پس از آنجا كمي يخ بردار و روي انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من براي هر كاري به «اطلاعات لطفاً» مراجعه مي‌كردم ...

مثلاً موقع امتحانات در درس‌هاي جغرافي و رياضي به من كمك مي‌كرد.
 
يكروز كه قناري‌مان مرد و من خيلي ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برايش تعريف كردم.

او به حرف‌هايم گوش داد و با من همدردي كرد.
به او گفتم: «چرا پرنده‌اي كه چنين زيبا مي‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد مي‌كند بايد گوشۀ قفس بيفتد و بميرد؟»
او به من گفت «هميشه يادت باشد كه دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست»
من كمي تسكين يافتم.

يك روز ديگر به او تلفن كردم و پرسيدم كلمۀ fix را چطور هجّي مي‌كنند.

يكسال بعد از شهر كوچكمان (پاسيفيك نورث وست) به بوستن نقل مكان كرديم و من خيلي دلم براي دوستم تنگ شد.

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن ديواري قديمي بود و من هيچگاه با تلفن جديدي كه روي ميز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهي نداشتم.

من كم‌كم به سن نوجواني رسيدم اما هرگز خاطرات آن مكالمات را فراموش نكردم.

غالباً در لحظات ترديد و سرگشتگي به ياد حس امنيت و آرامشي كه از وجود دوست تلفني داشتم مي‌افتادم.
راستي چقدر مهربان و صبور بود و براي يك پسربچه چقدر وقت مي‌گذاشت.

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپيمايم در سياتل براي نيم ساعت توقف كرد.

من 15 دقيقه با خواهرم كه در آن شهر زندگي مي‌كرد تلفني حرف زدم
و بعد از آن بدون آن كه فكر كنم چكار دارم مي‌كنم، تلفن اپراتور شهر كوچك دوران كودكي را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسايي همان صداي آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائيد»
من بدون آن كه از قبل فكرش را كرده باشم پرسيدم «كلمۀ fix را چطور هجّي مي‌كنند؟»

مدتي سكوت برقرار شد و سپس او گفت «فكر مي‌كنم انگشتت ديگر خوب شده باشد.»
من خيلي خنديدم و گفتم «خودت هستي؟»
و ادامه دادم «نمي‌دانم مي‌داني كه در آن دوران چقدر برايم با ارزش بودي يا نه؟»

او گفت «تو هم مي‌داني كه تلفن‌هايت چقدر برايم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم كه در تمام اين سال‌ها بارها به يادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم كه بار بعد كه به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگيرم.

او گفت «حتماً اين كار را بكن. اسم من شارون است.

سه ماه بعد به سياتل برگشتم.
تلفن كردم اما صداي ديگري پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائيد»
«مي‌توام با شارون صحبت كنم؟»
«آيا دوستش هستيد؟»
«بله، دوست قديمي»
«متأسفم كه اين مطلب را به شما مي‌گويم. شارون اين چند سال آخر به صورت نيمه‌وقت كار مي‌كرد زيرا بيمار بود. او 5 هفته پيش در گذشت»

قبل از اين كه تلفن را قطع كنم گفت «شما گفتيد دوست قديمي‌اش هستيد.
 آيا همان كسي هستيد كه با چكش روي انگشتتان زده بوديد؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون براي شما يك پيغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زديد آن را برايتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول كشيد تا درِ پاكتي را باز كرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست.
خودش منظورم را مي‌فهمد»
من از او تشكر كردم و گوشي را گذاشتم.

هرگز تأثيري كه ممكن است بر ديگران بگذاريد را دست كم نگيريد.

تقديم به همه ي آدمهاي تاثير گذار زندگي مان.

داستان كوتاه «جنبه»

داستان جالب «جنبه»
 http://s10.picofile.com/file/8394753800/fa1.jpg

مردي مي‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من را عوض كند.

مرا وادار كرد سيگار و ... را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايه‌گذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم!

دوستش گفت: اينها كه مي‌گويي كه چيز بدي نيست!

مرد گفت: ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگر اين زن در شان من نيست!

داستان كوتاه او پشت پنجره بود

http://s10.picofile.com/file/8394753700/fun2204.jpg

داستان كوتاه او پشت پنجره بود

 روزي از روزها جاني با خانواده اش براي ديدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند.


مادربزرگ يك تير و كمون به جاني داد تا باهاش بازي كنه.

موقع بازي جاني به اشتباه يه تير به سمت اردك خانگي مادربزرگش پرت كرد كه به سرش خورد و اونو كشت.

جاني وحشت زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت ديوار قايم كرد.

وقتي سرشو بلند كرد ديد كه خواهرش سالي همه چيزو ديده ولي حرفي نزد.

مادربزرگ به سالي خواهر جاني گفت توي شستن ظرف ها كمكم كن.

ولي سالي گفت : مامان بزرگ جاني بهم گفته كه مي خواد تو كاراي آشپزخونه كمك كنه.

و زير لبي به جاني گفت : اردكه رو يادت مياد؟

جاني سريع رفت و ظرفا رو شست.


بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت كه مي خواد بچه ها رو ببره ماهيگيري ولي مادربزرگ گفت :

متاسفانه من براي درست كردن شام به كمك سالي احتياج دارم.

سالي لبخندي زد و گفت : نگران نباشيد چونكه جاني به من گفته مي خواد كمك كنه.

و زير لبي به جاني گفت : اردكه رو يادت مياد؟

سالي رفت ماهيگيري و جاني تو درست كردن شام كمك كرد.

چند روزي به همين منوال گذشت و جاني مجبور بود علاوه بر كاراي خودش كاراي سالي رو هم انجام بده.

تا اينكه نتونست تحمل كنه و رفت پيش مادربزرگش و همه چيز رو بهش گفت.

مادربزرگ لبخندي زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزيزدلم مي دونم چي شده.

من اون موقع كنار پنجره بودم و همه چيز رو با چشم هاي خودم ديدم اما چون خيلي دوستت دارم همون لحظه بخشيدمت.

من فقط مي خواستم ببينم تا كي مي خواي به سالي اجازه بدي به خاطر يه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگيره!

داستان كوتاه گوهر پنهان

داستان كوتاه «گوهر پنهان»

 http://s11.picofile.com/file/8394753484/sdastan.jpg

روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را مي‌آفريني و باز همه را خراب مي‌كني؟ چرا موجودات نر و مادة زيبا و جذاب مي‌آفريني و بعد همه را نابود مي‌كني؟


خداوند فرمود : اي موسي! من مي‌دانم كه اين سؤال تو از روي ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب مي‌كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالي مي‌دادم. اما مي‌دانم كه تو مي‌خواهي راز و حكمت افعال ما را بداني و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و جواب اين سؤال را مي‌داني. اين سؤال از علم برمي‌خيزد. هم سؤال از علم بر مي‌خيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي مي‌شود هم هدايت و نجات. همچنانكه دوستي و دشمني از آشنايي برمي‌خيزد.


آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سؤالت برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشه‌ها را مي‌بري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشه‌ها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانه‌هاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم مي‌كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرموده‌اي.


خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داري و من ندارم؟ در تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي آن مي‌آفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود.


*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن.