داستان كوتاه «اطلاعات لطفاً»

http://s11.picofile.com/file/8394753826/fun2224.jpg

 داستاني زيبا از كتاب سوپ جو

ما يكي از نخستين خانواده‌هايي در شهرمان بوديم كه صاحب تلفن شديم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.يادم مي‌آيد كه قاب برّاقي داشت و به ديوار نصب شده بود و گوشي‌اش به پهلوي قاب آويزان بود.من قدم به تلفن نمي‌رسيد اما هميشه وقتي مادرم با تلفن صحبت مي‌كرد با شيفتگي به حرف‌هايش گوش مي‌كردم.

بعد من پي بردم كه يك جايي در داخل آن دستگاه، يك آدم شگفت‌انگيزي زندگي مي‌كند به نام «اطلاعات لطفاً» ، كه همه چيز را در مورد همه‌كس مي‌داند.
او شماره تلفن و نشاني همه را بلد بود.

نخستين تجربۀ شخصي من با «اطلاعات لطفاً» روزي بود كه مادرم به خانۀ همسايه‌مان رفته بود.من در زيرزمين خانه با ابزارهاي جعبه ابزارمان بازي مي‌كردم كه ناگهان با چكش بر روي انگشتم زدم درد وحشتناكي داشت اما گريه فايده نداشت چون كسي در خانه نبود كه با من همدردي كند انگشتم را در دهانم مي‌مكيدم و دور خانه راه مي‌رفتم كه ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت يك چهارپايه از آشپزخانه آوردم و زير تلفن گذاشتم و روي آن رفتم و گوشي را برداشتم و نزديك گوشم بردم.
و توي گوشي گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانيه بعد صدايي در گوشم پيچيد:

«اطلاعات بفرمائيد»

من در حالي كه اشك از چشمانم مي‌آمد گفتم «انگشتم درد مي‌كند»
«مادرت خانه نيست؟»
«هيچكس بجز من خانه نيست»
«آيا خونريزي داري؟»
«نه، با چكش روي انگشتم زدم و خيلي درد مي‌كند»
«آيا مي‌تواني درِ جايخيِ يخچال را باز كني؟»
«بله، مي‌توانم»
«پس از آنجا كمي يخ بردار و روي انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من براي هر كاري به «اطلاعات لطفاً» مراجعه مي‌كردم ...

مثلاً موقع امتحانات در درس‌هاي جغرافي و رياضي به من كمك مي‌كرد.
 
يكروز كه قناري‌مان مرد و من خيلي ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برايش تعريف كردم.

او به حرف‌هايم گوش داد و با من همدردي كرد.
به او گفتم: «چرا پرنده‌اي كه چنين زيبا مي‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد مي‌كند بايد گوشۀ قفس بيفتد و بميرد؟»
او به من گفت «هميشه يادت باشد كه دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست»
من كمي تسكين يافتم.

يك روز ديگر به او تلفن كردم و پرسيدم كلمۀ fix را چطور هجّي مي‌كنند.

يكسال بعد از شهر كوچكمان (پاسيفيك نورث وست) به بوستن نقل مكان كرديم و من خيلي دلم براي دوستم تنگ شد.

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن ديواري قديمي بود و من هيچگاه با تلفن جديدي كه روي ميز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهي نداشتم.

من كم‌كم به سن نوجواني رسيدم اما هرگز خاطرات آن مكالمات را فراموش نكردم.

غالباً در لحظات ترديد و سرگشتگي به ياد حس امنيت و آرامشي كه از وجود دوست تلفني داشتم مي‌افتادم.
راستي چقدر مهربان و صبور بود و براي يك پسربچه چقدر وقت مي‌گذاشت.

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپيمايم در سياتل براي نيم ساعت توقف كرد.

من 15 دقيقه با خواهرم كه در آن شهر زندگي مي‌كرد تلفني حرف زدم
و بعد از آن بدون آن كه فكر كنم چكار دارم مي‌كنم، تلفن اپراتور شهر كوچك دوران كودكي را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسايي همان صداي آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائيد»
من بدون آن كه از قبل فكرش را كرده باشم پرسيدم «كلمۀ fix را چطور هجّي مي‌كنند؟»

مدتي سكوت برقرار شد و سپس او گفت «فكر مي‌كنم انگشتت ديگر خوب شده باشد.»
من خيلي خنديدم و گفتم «خودت هستي؟»
و ادامه دادم «نمي‌دانم مي‌داني كه در آن دوران چقدر برايم با ارزش بودي يا نه؟»

او گفت «تو هم مي‌داني كه تلفن‌هايت چقدر برايم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم كه در تمام اين سال‌ها بارها به يادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم كه بار بعد كه به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگيرم.

او گفت «حتماً اين كار را بكن. اسم من شارون است.

سه ماه بعد به سياتل برگشتم.
تلفن كردم اما صداي ديگري پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائيد»
«مي‌توام با شارون صحبت كنم؟»
«آيا دوستش هستيد؟»
«بله، دوست قديمي»
«متأسفم كه اين مطلب را به شما مي‌گويم. شارون اين چند سال آخر به صورت نيمه‌وقت كار مي‌كرد زيرا بيمار بود. او 5 هفته پيش در گذشت»

قبل از اين كه تلفن را قطع كنم گفت «شما گفتيد دوست قديمي‌اش هستيد.
 آيا همان كسي هستيد كه با چكش روي انگشتتان زده بوديد؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون براي شما يك پيغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زديد آن را برايتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول كشيد تا درِ پاكتي را باز كرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست.
خودش منظورم را مي‌فهمد»
من از او تشكر كردم و گوشي را گذاشتم.

هرگز تأثيري كه ممكن است بر ديگران بگذاريد را دست كم نگيريد.

تقديم به همه ي آدمهاي تاثير گذار زندگي مان.