داستان كوتاه او پشت پنجره بود

http://s10.picofile.com/file/8394753700/fun2204.jpg

داستان كوتاه او پشت پنجره بود

 روزي از روزها جاني با خانواده اش براي ديدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند.


مادربزرگ يك تير و كمون به جاني داد تا باهاش بازي كنه.

موقع بازي جاني به اشتباه يه تير به سمت اردك خانگي مادربزرگش پرت كرد كه به سرش خورد و اونو كشت.

جاني وحشت زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت ديوار قايم كرد.

وقتي سرشو بلند كرد ديد كه خواهرش سالي همه چيزو ديده ولي حرفي نزد.

مادربزرگ به سالي خواهر جاني گفت توي شستن ظرف ها كمكم كن.

ولي سالي گفت : مامان بزرگ جاني بهم گفته كه مي خواد تو كاراي آشپزخونه كمك كنه.

و زير لبي به جاني گفت : اردكه رو يادت مياد؟

جاني سريع رفت و ظرفا رو شست.


بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت كه مي خواد بچه ها رو ببره ماهيگيري ولي مادربزرگ گفت :

متاسفانه من براي درست كردن شام به كمك سالي احتياج دارم.

سالي لبخندي زد و گفت : نگران نباشيد چونكه جاني به من گفته مي خواد كمك كنه.

و زير لبي به جاني گفت : اردكه رو يادت مياد؟

سالي رفت ماهيگيري و جاني تو درست كردن شام كمك كرد.

چند روزي به همين منوال گذشت و جاني مجبور بود علاوه بر كاراي خودش كاراي سالي رو هم انجام بده.

تا اينكه نتونست تحمل كنه و رفت پيش مادربزرگش و همه چيز رو بهش گفت.

مادربزرگ لبخندي زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزيزدلم مي دونم چي شده.

من اون موقع كنار پنجره بودم و همه چيز رو با چشم هاي خودم ديدم اما چون خيلي دوستت دارم همون لحظه بخشيدمت.

من فقط مي خواستم ببينم تا كي مي خواي به سالي اجازه بدي به خاطر يه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگيره!

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.