داستان پدر و پسر
«يعقوبخان» يكي از تجار استانبول بود كه جز يك پسر هيچ كس را نداشت، اما هيچ وقت با پسرش كه نام او «هاكان» بود بيرون نميرفت، چراكه هاكان نوجوان دوازده ساله معلول جسمي بود و هنگام راه رفتن دست و پايش طوري تكان ميخورد كه باعث خنده ديگران ميشد. يعقوبخان فقط اجازه ميداد هاكان شبها يك ساعت از خانه بيرون برود، هربار هم به او يك يورو ميداد تا هرچه دوست دارد براي خودش بخرد، اما هاكان به پدرش گفته بود ميخواهد پولهايش را جمع كند تا ماشيني را كه 7000 يورو قيمت دارد بخرد!
گذشت و هاكان به بيست سالگي رسيده و پدرش نيز بسيار ثروتمند شده بود اما پدر همچنان با پسرش مانند يك غريبه زندگي ميكرد تا يك شب زمستاني وقتي يعقوبخان به خانه رسيد، آنقدر سردش بود كه به پسرش گفت: آنقدر سردمه كه نميتوانم بخاري هيزمي را روشن كنم، تا من لباسم رو عوض كنم، بخاري رو روشن كن، فقط زود باش كه دارم يخ ميزنم پسرجان!
هاكان ازجا برخواست و بيرون رفت، بعقوبخان هم در اتاق خودش لباسهايش را عوض كرد و برگشت داخل هال و ديد شعلههاي آبي از بخاري هيزمي بلند شده و اتاق حسابي گرم است. پدر كنار بخاري نشست و روبه پسرش پرسيد: چطوري به اين سرعت توانستي هيزمها را روشن و اين آتش را مهيا كني؟
هاكان با معصوميت پاسخ داد: هيزمها به خاطر باران خيس بود، اما چون شما سردتان بود و دلم سوخت، 6480 يورويي را كه در اين چند سال جمع كرده بودم، جاي هيزم ريختم داخل بخاري تا شما گرم بشين!
يعقوبخان كه ميدانست پسرش فقط 520 يورو كم داشت تا ماشين محبوبش را بخرد، هاكان را در آغوش كشيد و گريست و گفت: چرا در همه اين سالها تو را نميديدم.
- چهارشنبه ۰۳ اردیبهشت ۹۹ | ۰۱:۵۱
- ۱۳۰ بازديد
- ۰ نظر